کلیپ کوتاه و دیدنی حرف مردم درباره این موضوع است که نباید زندگی خود را بر اساس حرف و حدیث دیگران پیش ببریم! به قول معروف در دروازه را می شود بست اما در دهان مردم بسته نمی شود!
بایگانی برچسب: حکایت خواندنی
ماجرای بهلول و خلیفه حکایتی خواندنی و آموزنده از اشکال بهلول به تکبر پادشاه وقت است که در کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی تألیف محمد حسین محمدی به چاپ رسیده است.
پندهای شنیدنی ابلیس شامل سه پند ابلیس به حضرت موسی (ع) است که در کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی، نوشته محمد حسین محمدی چاپ شده است.
گفت: حالا هرکس از شما که خود را آماده مرگ کرده است، برخیزد! باز کسی برنخاست. گفت: شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید، اما برای رفتن نیز آماده نیستید!
اردشیر کاخ عجیبی بنا کرد، پس از اتمام آن، از حکیمی پرسید: آیا در این بنا عیبی می یابی؟ حکیم گفت: «مانند آن ندیده ام، لکن در آن یک عیب هست.»
طبیب از مشاهده ی این عمل همسرش عصبانی شد، با ناراحتی از اتاق بیرون آمد و در اولین فرصت او را طلاق گفت و زندگی گرم خانوادگی را بر هم زد.
دختر گفت: یا امام! مرا از دست زنگیان بستان تا من تو را دعایی آموزم که شمشیر بر تو کار نکند. برقعی او را نزد خود خواند و گفت: آن را به من بیاموز!
عالم پرسید: پرسید: آیا سوالتان یادتان آمد؟ گفتند: بله اما خجالت می کشیم بپرسیم. گفت: خجالت ندارد، هرچه هست بپرسید. گفتند: می خواستیم بدانیم فضله انسان چه مزه ای دارد؟
سگ باحیا گفت: گاهی چند روز می گذرد که چیزی به من هم نمی دهد، با این وصف درِ خانه این مرد را رها نکرده ام. اما تو یک شب که نانت قطع شد تاب نیاوردی و به دیگری روی آوردی!
حجاج يوسف بخواندش و گفت: دعاي خيري بر من بكن. گفت: خدايا! جانش بستان. گفت: از بهر خدا اين چه دعاست؟! گفت: اين دعاي خير است تو را و جمله مسلمانان را.
در حکایت همچو سرو می خوانیم: هر درختي را ثمره اي معين است كه به وقتي معلوم به وجود آن تازه آيد و گاهي به عدم آن پژمرده شود و سرو را هيچ ازين نيست و همه وقتي خوش است و اين است صفت آزادگان.
حکایت خنده دزد و نجات دیباباف بد زبان حکایتی خواندنی و آموزنده از حکایات هندیان است که در کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی نوشته محمد حسین محمدی آمده است.
پادشاهي به وزيرش گفت: اسامي گدايان را در دفتري بنويس و برايم بياور تا تعدادشان را بدانم. چند روز بعد وزير دفتري را به پادشاه تقديم كرد. چند روز بعد وزير دفتري را به پادشاه تقديم كرد.
محمدی در حکایتی با عنوان نماز تجاري می نویسد: گدايي در مسجد بالاي سر يكي از تجار بخيل رفت و گفت: حضرت آقا، شما كه اهل نماز جماعت هستيد در راه خدا به ما هم انفاقي كنيد.