زينب دويد طفل را گرفت ولي او خود را از دست زينب بيرون آورد و گفت والله لا فارق عمي به خدا از عمويم جدا نمي شوم. دويد و خود را در آغوش اباعبدالله انداخت.
بایگانی نویسنده: فاطمه طحانی
همه نوشته های فاطمه طحانی اینجاست!
ابا عبدالله در شب عاشورا فرمودند من اصحابي بهتر و با وفا تر از اصحاب خودم سراغ ندارم. يكي از علماي بزرگ شيعه گفته بود من باور نداشتم كه اين جمله را اباعبدالله فرموده باشند.
دشمن رذالت مي كند سر پسر را از بدن جدا مي كنند و براي مادرش پرتاب مي كنند. مادر آن را به طرف دشمن مي اندازد و مي گويد ما چيزي را كه در راه خدا داده ايم پس نمي گيريم.
راوي گفت: حر بن يزيد را در لشكر عمر سعد ديدم در حاليكه بدنش شديدا مي لرزيد، من تعجب كردم، جلو رفتم گفتم اي حر! من تو را مرد بسيار شجاعي مي دانستم، تو چطور ترسيده اي؟
نماز اول وقت در ظهر عاشورا، با لب هاي تشنه، صداي گريه كودكان و نداي العطش العطش آنها و دشمناني منتظر فرصت هستند، و دو ركعت نماز عشق.
جمله اميري حسين و نعم الامير جمله ای مشهور و معروف است که تقریبا همه آن را شنیده اند. اما این جمله را چه کسی بیان کرده است؟
ماجرای بهلول و خلیفه حکایتی خواندنی و آموزنده از اشکال بهلول به تکبر پادشاه وقت است که در کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی تألیف محمد حسین محمدی به چاپ رسیده است.
پندهای شنیدنی ابلیس شامل سه پند ابلیس به حضرت موسی (ع) است که در کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی، نوشته محمد حسین محمدی چاپ شده است.
سرجمله حيوانات گويند كه شير است و اَذَل حيوانات خَر است و به اتفاق، خَر باربر بِه ز شير مردم دَر! مسكين خر اگرچه بي تميز است چون بار همي برد عزيز است گاوان و خران بار بردار به زآدميان مردم آزار!
هارون الرشید پرسید: این باغ مال کیست؟ مرد مجوسی گفت: این باغ دیروز ملک پدرم بود، امروز متعلق به من است و نمی دانم فردا از آن چه کسی خواهد بود!
گفت: حالا هرکس از شما که خود را آماده مرگ کرده است، برخیزد! باز کسی برنخاست. گفت: شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید، اما برای رفتن نیز آماده نیستید!
اردشیر کاخ عجیبی بنا کرد، پس از اتمام آن، از حکیمی پرسید: آیا در این بنا عیبی می یابی؟ حکیم گفت: «مانند آن ندیده ام، لکن در آن یک عیب هست.»
طبیب از مشاهده ی این عمل همسرش عصبانی شد، با ناراحتی از اتاق بیرون آمد و در اولین فرصت او را طلاق گفت و زندگی گرم خانوادگی را بر هم زد.
دختر گفت: یا امام! مرا از دست زنگیان بستان تا من تو را دعایی آموزم که شمشیر بر تو کار نکند. برقعی او را نزد خود خواند و گفت: آن را به من بیاموز!
عالم پرسید: پرسید: آیا سوالتان یادتان آمد؟ گفتند: بله اما خجالت می کشیم بپرسیم. گفت: خجالت ندارد، هرچه هست بپرسید. گفتند: می خواستیم بدانیم فضله انسان چه مزه ای دارد؟