مجله اینترنتی پارسی گو: تب زندگی لاکچری فراگیر شده و عجیب بیرحمانه و به وفور قربانی میگیرد. کسی حواسش به دلفریبیهای این مار خوش خط و خال نیست، اما از درون ریشه اعتقاد و باورهایمان را میجود و چشم که باز کنیم میبینیم میان هجمه تجمل و مد و تمدن گیر افتادهایم و نالان دست و پا میزنیم. به خودمان که میآییم یک دختر و پسر جوان توی خانه داریم که در حسرت یک مراسم ساده برای تشکیل خانوادهاند. تب زندگی لاکچری این روزها دامن زوج های جوان را گرفته است. دی جی و کنسرت در عروسی های لاکچری یک طرف و عروسی ساده طرف دیگر قرار دارد. اما زوج ها کدام را باید انتخاب کنند؟
بر همین اساس مرضیه بامیری در سرویس سبک زندگی جوان آنلاین نوشت: حاجاحمدآقای فرشفروش توی راسته فرشفروشها حجرهاش همیشه شلوغ است. کسب و کارش پر رونق و مشتری از پی مشتری توی حجره میآید. وقتی خواست دخترش را خانه بخت بفرستد همه منتظر بودند پولدارترین پسر شهر برود خواستگاری دردانهاش. کسی فکر نمیکرد حاج احمد فرشفروش با همه اسم و رسمی که تریلی میخواست برای کشیدن اعتبارش، یک عروسی ساده توی حیاط خانهاش بگیرد و ۱۴ تا سکه مهر دخترش کند. خودش هم مختصر جهیزیهای داد و خلاص! میتوانست دنیا به پایش بریزد، اما کارش زیبا بود. حداقل تا چند وقتی جوانهای محل با آسودگی خاطر و به آسانی ازدواج میکردند. حاجاحمد نمیدانست با این طرز فکر و نجات چند تا جوان از شر تجملات و چشم و همچشمیِ خانه خرابکن، بهشت را برای خودش خریده است.
عروسی های لاکچری یا ساده مثل عروسیهای قدیم
یادش بخیر! توی کوچه که عروسی به پا میشد چه شور و غوغایی داشتند اهالی محل. اول تا آخر کوچه باریک، اما باصفا را با چراغهای رنگی که یکی در میان سوخته بود، آذین میکردند. همه حال خوبی داشتند. بعد از سپری کردن مراحل ازدواج، نشستن پای سفره عقد و بله گرفتن از عروس شیرین بود. اهالی هم خوش بودند و برای خودشان مشغول جشن و پایکوبی. چقدر آن عروسیها رنگ زندگی داشت. رنگ مهربانی و کنار هم بودن. گوسفند قربانی میکردند جلوی قدمهای مبارک عروس و میگفتند رد شدن از روی خونش با لباس سپید شگون دارد. آن روزها وقتی یکی زن میگرفت اهالی محل به او تبریک میگفتند و آن را نشانه کامل شدن مردی و زنی میدانستند. کسی نمیپرسید خانه و ماشین و پول نقد داری یا نه؟ چون اوضاع همه مثل هم بود. بعد از ادامه تحصیل ازدواج میکردند یا همین که از سربازی میآمدند مادر خانه که ستون اصلی هر کدام از خانهها بود، آستین بالا میزد و محجوبترین دختر را برای پسرش انتخاب میکرد. اولویت هم با دختر فامیل و بعد همسایه و دست آخر غریبهها بود. توی یک خانه بزرگ زنها جمع میشدند و خانه همسایه دیوار به دیوار هم مردانه بود. آن وقتها آنقدر تالار و باغ مد نبود. همانجا آشپزترین فرد فامیل برنج را توی قابلمههای بزرگ که از مسجد امانت میگرفتند میپخت و موقع آبکش کردن دیگها را روی نردههای چوبی میگذاشت.
عروس و داماد مهمانها را رها کردند
چقدر زود همه چیز رنگ باخت. چشم باز کردیم تالارهای بزرگ با ستونهای بلند قد علم کرده بودند. دیگر کسی عروس را نمیدید. تمام وقت توی اتاق عقد بودند و عکاس مدام ژستهای جدید و به روز را برای عروس و داماد توضیح میداد. کم کم مدت حضور میزبانهای اصلی کم شد و خصوصیترین رفتارهای عاشقانه به اتاق عقد کشیده شد. عروس و داماد مهمانهایشان را رها کردند و خودشان قاشق در دهان هم گذاشتند. هر روز بیشتر فیلمبرداری و عکاسی دلیل عروسیها شد. نه اینکه قدیم عکس نبود. چرا! اما هویت عکسها فقط یادگاری و خاطره داشتن از آدمهای عزیز بود که سالها بعد وقتی ورق میزدی و بعضیشان توی دنیا نبودند دلت به همان خاطره شاد میشد. اما کمکم چشم و همچشمیها راهش را در زندگی باز کرد. سنتهای شیرین نتوانست در برابر سد بزرگ تجمل تاب بیاورد و ناجوانمردانه در یک مبارزه تن به تن به حریف قدرش باخت. حریف چپش پر بود. خوب میدانست نقطهضعفهای جوانش چیست. میدانست آدمها دل به رنگهای جذاب و فریبنده میدهند و صفا را فدای همچشمی میکنند. کم کم ذوق گلها و بادکنکهای رنگارنگی که با تمام عشق روی دستگیرههای ماشین توی باد میرقصید جایش را به دستهگلهای گرانقیمت داد. هر چه گلها گرانتر و تعداد دستهها بیشتر کلاس عروسی بالاتر و نشانه برتری بیشتر. اگر قبلاً بچهها با ذوق کودکانه دنبال ماشین عروس میدویدند تا شاید خوششانس باشند و یکی از بادکنکها در آسمان رها شود و صاحبش شوند، حالا جرئت ندارند به ماشین عروس نزدیک شوند و یکی باید تمام مدت مراقب گلهایی باشد که داماد مجبور شده برای کم کردن روی فلان دختر فامیل سر کیسه را شل کند.
در عروسی های لاکچری کنسرت جای عروسی را گرفته است
توی فیلمهای قدیمی با آن دوربینهای بزرگ و سنگین، بچهها فارغ از فیلم توی اتاق عقد رژه میرفتند و زیر دست و پا دنبال سکه و پولهای نویی بودند که سر عروس و داماد میریختند. تمام وقتشان با جمع کردن اسکناسها پر میشد. کم کم ورود کودکان به اتاق عقد کمرنگ شد و روی کارتها نوشتند: آقا و بانو. بچهها را مثل یک مراسم رسمی توی سالن گذاشتند تا طراحی دکورشان خراب نشود و همه چیز توی قاب دوربین تمام و کمال باشد که دو سه ماه بعد بتوانند با غرور آن را نشان دوست و آشنا بدهند. لذت کبابی که آشپز توی حیاط سیخ میکرد و بوی آن تا هفت محله میپیچید تبدیل شد به میزهای رنگارنگ با غذاهای متنوع و انواع دسر که هرچه رنگیتر میشد، آدمها برای خوردنش معذبتر میشدند. یکی استکان به دست میخواند و همه بزرگترها دورش جمع میشدند. یکی هم که بلد بود با قابلمه ضرب میزد و… اما کم کم سر و کله دیجیها پیدا شد. ملاک خوشبختی شد دیجیهای معروف با دستمزد بالاتر. انگار برای کنسرت میروند. با اشتیاق میگویند عروسی میآیی؟ قرار است دیجی فلان را بیاورند. جالبترش وقتی است که برای خواندن خطبه هم دنبال روحانی اسم و رسمدار میروند که امضای عقدنامهشان مهر تأییدی باشد بر همه چیز تمام بودن مراسم.
عروسی هرچه لاکچریتر، دهن پرکنتر!
داماد پشت ماشین ساده عروسی مینشست و غرق غرور میشد. وقتی جماعتی را با اشتیاق دنبال خودشان توی خیابانها میکشاندند و همه جا پر میشد از صدای بوق و کِل و هیاهوی بچههایی که از شیشهها سر بیرون کرده بودند تا ماشین عروس را بهتر ببیند و تمام استرسشان این بود که کسی از آنها سبقت بگیرد و به ماشین عروس نزدیکتر شود. حالا ماشینها کرایهای شده و آخرین مدل خارجی، هر چه پول ِ بیشتر، مدل بالاتر. بعضی وقتها آنقدر کرایه ماشین گران است که داماد جرئت نمیکند پشت رل بنشیند و ترجیح میدهد عقب کنار عروسش بنشیند و سکان را به یک مرد غریبه بدهد. خلاصه اینکه قدیمترها یک نفر عروس میشد، اما یک محله سور و سات داشتند و تا یک هفته انگیزه برای مهمانی رفتن و شادی کردن. یک روز جهازبرون بود، یک روز حنابندان. یک روز به رسم خیلی جاها داماد را با تشریفات حمام میبردند و کلی برنامههای جذاب که گاهی از خود عروسی بیشتر خوش میگذشت، اما همه به سادگی و با هویت ناب سنتی. خواهر و برادرها دلشان قنج میرفت برای میزبانی کردن و هر کس گوشه یک کاری را میگرفت تا مراسم آبرومندانه برگزار شود. اما حالا خواهر و برادر و مادر و پدر همه مهمانند توی سالن و هرچه لباس شیکتر نسبتش با عروس و داماد نزدیکتر است. هرچه شادباشها سنگینتر و تراولها خوشرنگتر نشانه اقوام ِنزدیکتر. هرچه خیابان و محله آرایشگاه عروس بالاتر و خوشنامتر، عروسی لاکچری و دهن پرکنتر!
زور پول و تکنولوژی به سادگی سنت چربید
میبینید؟ همه چیزمان خلاصه میشود در این پسوند «تر.» باکلاستر، بهتر، گرانتر، لاکچریتر و… علم که پیشرفت کرد کارتهای عروسی هم خوش و آب رنگ شد. آنقدر زندگی ماشینی شد که اگر مثل قدیم میزبان برای عروسی دعوتمان کند توهین به حساب میآوریم و حتی اگر تاریخ دقیق مراسم را هم بدانیم تا کارت دستمان ندهند، نمیرویم. یعنی کاغذها جای اعتبار و کلام را گرفت. کم کم هیجان عروسی تبدیل شد به ترس. مدام باید مراقب باشی کسی سر از سوراخی در نیاورده و فیلم و عکسها را آنلاین توی اینترنت نگذارد. بیش از قدیم خرج آرایش موهایمان میکنیم و ساعتها روی صندلی مینشینیم تا جدیدترین مدل مو را درست کنیم، اما توی عروسی مجالی برای نشان دادن پیدا نمیکنیم. چون اغلب از ناامنی بعدش میترسیم. چون به هم اعتماد نداریم و فردا عکسمان توی پیج فلان آشنای نزدیک است. با تمام اشتیاقمان سمت تکنولوژی رفتیم و از هر تغییری استقبال کردیم. غافل از اینکه این پیروی چشم بسته، چه بلایی سر آیین و سنتهایمان میآورد. با گذشت دو سه دهه چنان تغییر کردیم که انگار قرنها از آن اتفاقات خاطرهانگیز میگذرد. به خودمان بد کردیم. بیش از همه به جوانهایمان بد کردیم. آنها هم مثل ما انسانند و صاحب غریزه. دلشان یک آشیانه پر مهر میخواهد و یک بال برای پریدن در آسمان زندگی پر پیچ و خمی که یک عمر در تلاطم آن تلاش کنند و نفس بکشند. اما زور پول و تکنولوژی و مد از غریزه و احساس قویتر است. وقتی یک موجی راه بیفتد همه را با خودش میبرد. خوب و بد هم ندارد. چوب خشک وتر با هم میسوزند.
دود عروسی های لاکچری به چشم ندارها میرود
آن که دارد و دغدغه نان ندارد هر وقت اراده کرد به ندای درونش لبیک میگوید و زن اختیار میکند و تا به سقف مشترک برسد آب از آب تکان نمیخورد. گناه اویی که قصد تأهل دارد، اما توانش را نه چه میشود؟ او که دختر مورد علاقهاش را یافته، اما سرپناهی برای یکی شدن ندارد؟ او که سالم و خوب و چشمپاک است، اما کار ثابت ندارد؟ او که خانه و کار را هم اگر ردیف کند زورش به تعداد سکههای مرقوم شده در مهریهاش نمیرسد؟! مهریه را هم اگر بگذارند به حساب اینکه چه کسی داده چه کسی گرفته با قرض و بدهی آنچنانی بعد از مراسم چه کنند؟ پس کی جوانی کنند؟ کی سفر بروند؟ کی حلال و سرمست به خوشیهایشان برسند؟ اصلاً با این هزینههای سرسامآور عروسی و تشریفات خانهبراندازش حس و حال و انرژیای برایشان میماند که ماه عسل بروند؟! باید از فردای عروسی قید با هم بودن را بزنند و تا بچه نیامده دو شیفت کار کنند تا بارشان سبکتر شود. حالا شما با یک حساب سرانگشتی بگویید سن ازدواج را روی چند بگذارند که هم خانه و ماشین و هم تحصیلات عالیه فراهم شود؟ به گمانم دیگر مویی برای داماد نماند.
بشکنید این تابوی لعنتی لاکچری بودن را
تب زندگی لاکچری فراگیر شده و عجیب بیرحمانه و به وفور قربانی میگیرد. کسی حواسش به دلفریبیهای این مار خوش خط و خال نیست، اما از درون ریشه اعتقاد و باورهایمان را میجود و چشم که باز کنیم میبینیم میان هجمه تجمل و مد و تمدن گیر افتادهایم و نالان دست و پا میزنیم. به خودمان که میآییم یک دختر و پسر جوان توی خانه داریم که در حسرت یک مراسم ساده برای تشکیل خانوادهاند. روی سخنم با پدر دخترخانومهاست. با زندگی دخترشان معامله نکنند. روی عشق و وفاداریشان قیمت نگذارند. بپذیرند که یا جوان پر نشاط و تازه نفس به دامادی بپذیرند یا منتظر بمانند پسری با آرمانهای ذهنیشان پیدا شود و تا آن وقت فکری برای به گناه نیفتادن فرزندشان بکنند. تا بتوانند جهیزیه همه چیز تمام و لاکچری دخترشان را فراهم کنند شاهزاده سوار بر اسب سپید هم وقت دارد تمام خواستهها را اجابت کند. چقدر جای حاجاحمدها این روزها میانمان خالیست که قدم پیش بگذارند و بشکنند این تابوی لعنتی لاکچری بودن را.
تهیه و تنظیم: مجله اینترنتی پارسی گو