مجله اینترنتی پارسی گو: در کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی حکایتی با موضوعیت سگ باحیا آمده است که بسیار خواندنی است. حکایت سگ باحیا را در ادامه بخوانید:
شیخ بهایی می نویسد: عابدی در کوه لبنان در زمان های پیشین زندگی می کرد. وی روزها روزه می گرفت و هر شب گرده نانی برای او می آمد. با نیمی از آن افطار می کرد و نیم دیگر را برای سحر می گذاشت. مدتی بر این وضع زندگی می کرد و از کوه پایین نمی آمد. شبی اتفاق افتاد که نان برایش نرسید. گرسنگی او را فرا گرفت، آن شب خوابش نبرد، بعد از نماز پیوسته انتظار می کشید که غذای هر شبه اش برسد، چیز دیگری نیز نیافت تا گرسنگی اش را رفع کند.
در پایین کوه قریه ای بود که ساکنان آن نصرانی بودند. صبحگاه عابد از کوه پایین آمد و از مردی نصرانی تقاضای غذا کرد. دو گرده نان جوین به او دادند. نان ها را گرفت و به طرف کوه رهسپار شد، سگ گر و لاغری که بر درِ خانه مرد نصرانی بود دامن او را گرفت. عابد یک نان را نزدش انداخت شاید برگردد. سگ نان را خورد و برای مرتبه دوم به دامن او چسبید و او نان دیگر را نیز جلوی سگ انداخت. سومین مرتبه نیز عابد را رها نکرد و دامنش را پاره کرد.
عابد گفت: سبحان الله! سگی به این بی حیایی ندیده بودم! صاحب تو دو گرده نان بیشتر به من نداد هر دو را از من گرفتی دیگر چه می خواهی؟! خداوند آن سگ را به زبان آورد. سگ باحیا گفت: من بی حیا نیستم. بر در خانه این مرد مدتی است زندگی می کنم، گوسفندان و خانه اش را نگهداری می کنم و به نان یا استخوانی قانع هستم. گاهی چند روز می گذرد که چیزی برای خود پیدا نمی کند و به من هم نمی دهد، با این وصف درِ خانه این مرد را رها نکرده ام. اما تو یک شب که نانت قطع شد تاب نیاوردی و به دیگری روی آوردی… اکنون بی حیا منم یا تو؟
- سگی را لقمه ای هرگز فراموش
- نگردد، ور زنی صد نوبتش سنگ
حکایت ۶۱۸ از کتاب « هزار و یک حکایت اخلاقی ۲» تألیف محمد حسین محمدی.
به کوشش: فاطمه طحانی.
منبع: مجله اینترنتی پارسی گو
درج مطالب مجله اینترنتی پارسی گو با ذکر منبع (www.parsigoo.com) بلامانع است.