مجله اینترنتی پارسی گو: در حکایت عابد و ابلیس می خوانیم: آورده اند در بنی اسرائیل عابدی زندگی می کرد، روزی به او گفتند: در فلان مکان درختی است که قومی آن را می پرستند. عابد خشمگین شد و تبر بر دوش گرفت تا آن درخت را قطع کند. ابلیس به صورت پیرمردی در راه وی آمد و گفت: دست بدار تا سخنی بازگویم. گفت: بگو. گفت: خداوند رسولانی دارد که اگر قطع این درخت لازم بود، آنان را برای این کار می فرستاد. عابد گفت: حتماً باید این کار را انجام دهم.
ابلیس گفت: نمی گذارم، سپس با وی گلاویز شد، عابد وی را زمین زد. ابلیس گفت: مرا رها کن تا سخن دیگری برایت گویم و آن این است که تو مردی مستمند هستی، اگر مالی داشته باشی که بر عابدان انفاق کنی بهتر از قطع این درخت است، دست از این درخت بردار تا هر روز دو دینار زیر بالش تو بگذارم.
عابد گفت: راست می گویی! یک دینار صدقه می دهم و یک دینار را به کار می برم، مرا به قطع درخت امر نکرده اند و من دارای مقام پیامبری نیستم که غم بیهوده بخورم. عابد دو روز زیر بستر خود دو دینار دید و خرج کرد. ولی روز سوم چیزی ندید و ناراحت شد و تبر برگرفت که درخت را قطع کند.
ابلیس در راهش آمد و گفت: کجا می روی؟ گفت: می روم درخت را قطع کنم، گفت: هرگز نمی توانی و با عابد گلاویز شد و وی را بر زمین زد و گفت: بازگرد وگرنه سرت را از تن جدا می کنم.
عابد گفت: مرا رها کن تا بروم، اما بگو چرا آن دفعه من نیرومندتر بودم؟ ابلیس گفت: تو قصد داشتی درخت را تنها برای رضای خدا و با اخلاص قطع کنی؛ از این رو خدا تو را بر من مسلط ساخت ولی این بار برای خود و دینار خشمگین شدی و من بر تو مسلط شدم…!
عابد و ابلیس حکایت ۵۷۷ از کتاب «هزار و یک حکایت اخلاقی ۲» تألیف محمد حسین محمدی.
به کوشش: فاطمه طحانی.
منبع: مجله اینترنتی پارسی گو
درج مطالب مجله اینترنتی پارسی گو با ذکر منبع (www.parsigoo.com) بلامانع است.