مجله اینترنتی پارسی گو: مطلب ذیل بخشی از کتاب سلام بر ابراهیم ۲ است. کتاب سلام بر ابراهیم، خاطراتی از شهید والامقام، ابراهیم هادی است. خاطره مصطفی تقوایی از دوستانی که مهمان ابراهيم شده اند خواندنی است. با ما همراه باشید:
مصطفي تقوايي در كتاب «سلام بر ابراهيم ۲» خاطره اي از ابراهيم هادي مي گويد:
با ابراهيم و چند نفري از بچه هاي محل رفيق بودم. هميشه با هم بوديم. واليبال و كشتي و زورخانه، محل تفريح همگي ما بود. ما شش- هفت نفر بوديم كه بيشتر وقتمان در كنار هم سپري مي شد. از ميان ما فقط ابراهيم سر كار مي رفت و در بازار مشغول بود. او براي خودش درآمد داشت، اما بيشتر جمع ما وضع مالي خوبي نداشتند.
يك روز ابراهيم همه جمع ما را به چلو كبابي دعوت كرد. بهترين غذا را براي ما سفارش داد و مشغول خوردن شديم. نمي دانيد چه لذتي داشت خصوصاً براي بعضي از رفقا كه وضعيت مالي خوبي نداشتند و سال تا سال نمي توانستند چنين غذايي بخورند. ابراهيم از اينكه مي ديد ما چگونه با ولع غذا مي خوريم لذت مي برد. هفته بعد دوباره همه ما را به چلو كبابي دعوت كرد. گفتيم: نه نمي شه كه هميشه شما… گفت: «امروز مصطفي ما رو مهمون مي كنه» وقتي سر ميز شام نشسته بوديم، ابراهيم به پاي من زد و اشاره كرد بگير! گفت: « حرفي نزن و برو پول غذا با حساب كن» هفته بعد دوباره همه ما به چلو كبابي دعوت شديم. ابراهيم گفت: « امروز مهمان فلاني هستيم» ماه بعد دوباره اين ماجرا تكرار شد. اين بار مهمان شخص ديگري بوديم. و اين ماجرا تا مدت ها ادامه داشت. يكي از زيباترين خاطرات دوران نوجواني و جواني ما در همان چلو كبابي نقش بست.
شايد الان، وقتي براي فرزندانمان اين حرف ها را بزنيم چيزي متوجه نشوند، الان هر روز برنج در خانه ها پخته مي شود. چلو كباب به يك غذاي عادي براي برخي از مردم تبديل شده اما آن زمان بيشتر مردم جامعه در فقر شديد مالي بودند. بيشتر خانواده ها با سختي روزگار مي گذراندند. غذاي برنجي خيلي دير در خانه ها پخته مي شد. آن زمان شايد قيمت غذاهاي رستوران زياد نبود، اما پول نقد هم در دست مردم نبود. توان مالي مردم بسيار پايين بود. خوردن چنين غذاهايي واقعاً در توان مردم نبود.
روزها و سال ها از آن دوران گذشت. ابراهيم شهيد شد. يك روز با بچه هاي محل دور هم جمع شديم. حرف از ابراهيم به ميان آمد. گفتم بچه ها يادتون هست ابراهيم ما رو مي برد رستوران و براي ما چلو كباب مي گرفت؟
همه با تكان دادن سر تأييد كردند. بيشتر بچه ها به حرف آمدند و گفتند خدا ابراهيم را بيامرزه، چقدر ما در آن روزگار آرزوي خوردن چلو كباب داشتيم. بعد گفتم: بايد يه چيزي رو اعتراف كنم. اون شب كه ابراهيم گفت كه مصطفي مي خواد شما رو مهمان كنه من هيچ پولي نداشتم. ابراهيم از زير ميز پول را داد دستم و گفت برو پول غذا را حساب كن.
تا اين حرف را زدم، چشمان ديگر رفقا گرد شد و به من خيره شدند. يكي ديگر از رفقا گفت: ابراهيم با من هم چنين برخوردي كرد. آن شب كه قرار بود من شما را مهمان كنم، از قبل پول شام را توي جيبم گذاشت و گفت به كسي حرفي نزن. ديگري نيز همين را گفت…. خلاصه اينكه آن شب فهميديم تمام ما در آن دوران چلو كباب را مهمان ابراهيم بوديم اما هيچكس اين مطلب را نفهميد.
خاطره ای از مصطفي تقوايي گزیده ای از کتاب «سلام بر ابراهیم ۲» خاطرات شهید ابراهیم هادی.
به کوشش: فاطمه طحانی.
منبع: مجله اینترنتی پارسی گو
درج مطالب مجله اینترنتی پارسی گو با ذکر منبع (www.parsigoo.com) بلامانع است.